کناره جوی. کناره جوینده. گوشه گیر. که دوری گزیند: دل را به کنار جوی بردیم وز یار کناره جوی شستیم. خاقانی. بامی به کنار جوی می باید بود وز غصه کناره جوی می باید بود. حافظ
کناره جوی. کناره جوینده. گوشه گیر. که دوری گزیند: دل را به کنار جوی بردیم وز یار کناره جوی شستیم. خاقانی. بامی به کنار جوی می باید بود وز غصه کناره جوی می باید بود. حافظ
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی
چاره جوی. تدبیرکننده. مدبر. جویای اصلاح امور. آنکه تدبیر و حیله کند. مصلحت اندیش: بفرمود تا پیش او آمدند بدان آرزو چاره جو آمدند. فردوسی. به فرمان همه پیش او آمدند به جان هر کسی چاره جو آمدند. فردوسی